پله پله تا ملاقات خدا!...
نزديکي هاي بهار دلم پرنده مي شود. پر ميگشايد تا به سرزمين آرزوها برسد. مثل يک پرنده مهاجر، نه شايد هم مثل ققنوس قصه ها که تمام هستي اش را در آتش عشقي ناشناخته اما آشنا ميسوزاند تا هستي دوباره و جاني پاک و بي آلايش را به دست آورد. اسفند ماه که مي شود کوچ دستهجمعي مسافران پرنده صفت سرزمين راهيان نور شروع مي شود. در بيش از دو دهه اي که کاروان هاي راهيان نور، کيلومترها جاده آسفالتي را براي رسيدن به خاکريزها و سنگرها و خطوط مقدم جبهه هاي هشت سال دفاع مقدس بر بال فرشتگان مي پيمايند، تا حال کسي پيدا نشده که دلش را در غروب سرخ شلمچه يا ميان رمل هاي فکه و يا در گوشه اي از خاک دامنگير طلائيه و يا در دشت تفتان هويزه، شايد هم در مشهد سوسنگرد، جا نگذاشته باشد و چه خوشدلي است که بتواند به ضريح چشمان شهدا گره بخورد و در ميان گيسوي باد، رها و بي تعلق به سوي قبله نماز گزارد.
اسفند ماه که مي شود دلم بهانه گير مي شود. گاهي بهانه اش از نوشتن است و گاه از شلوغي خيابان و زماني هم خسته از دست… صداي پاي بهار که ميآيد، شکوفه ها که افسر بوته هاي گل و شاخههاي درختان مي شوند، برگ هاي قرمز تقويم که خودنمايي مي کنند و اصلاً درست زماني که سال تحويل ميشود، دلم را به سختي با خود همراه مي کنم و در آخرين لحظات سال کنار سفره هفت سين
مينشانم. او خوب مي داند که باز مسافر سرزمينهاي نور هستم و راهش را در کوچه پس کوچه هاي شهر آهني گم نمي کند و براي رفتن به مسير انتخابي دل، پا نمي خواهد…
جنوب؛ ايراني کوچک اما عاشق!
از اواسط اسفند ماه، اهواز و آبادان، خرمشهر و سوسنگرد و اروند کنار و دهلاويه و… ميزبان مردماني از سراسر ايران مي شوند. اتوبوس ها با پارچه نويس هاي زيبا مبدأ حرکت مختلفي دارند که تمامي به يک مقصد ختم مي شوند. مسافران اين اتوبوس ها همگي چشماني بهاري، نگاهي آسماني، نفسي به زنجير کشيده، دلي پر تپش و سکوتي پر هياهو دارند. اتوبوس ما هم از ناحيه شهيد بهشتي سپاه محمد رسول الله (ص) با بيش از 200 مسافر راه خود را آغاز کرده و در شوش دانيال زيارتنامه خوانده و به سوي مشهد شهداي هشت سال دفاع مقدس قدم برداشته است.
پله پله تا ملاقات خدا…
منبع: گزارشي از سفر به سرزمين نور همراه با کاروان ميثاق با خاک ناحيه شهيد بهشتي،به قلم بنده حقیر