دل مادر گرفته...برای دلتنگیه یوسفش!
دلم گرفته آنقدر که اضافه اش از چشمانم جاری می شود! ایام، ایام بی مادری است. حال مادر بد است.
دل مادر گرفته نه برای کوچه های بنی هاشم، نه برای میخ در،نه برای در و دیوار،نه برای محسنش، نه برای دست های بسته علی(علیه السلام)…بلکه برای هزار و صد و هفتادو هشت سال گریه ها و ناله های سحر گاهی یوسفش!برای دخترانی که در سرزمین امام زمان(عج)حجاب را به نیزه می کشند،و برای پسرانی که غیرت برایشان تعریف نشده.
مادر به نیزه رفتن سر پسرش را دید و هیچ نگفت حال چگونه به نیزه رفتن چادر را ببیند؟!
چادر مادر خاکی شد تا ماباخاک گناه آلوده نشویم!
آخ مادرم…
داستان غربتت عجیب طولانیست،از چه بگویم؟!
از فریادهای غریبانه علی(علیه السلام)در چاه؟
یا از جگر پاره پاره فرزندت؟
از سر بالای نیزه بگویم؟
یااز اسارت رفتن دخترت؟
زینب به اسارت رفت تا ما اسیر گناه نشویم!
مادرم…از یوسفت بگویم؟!بگویم اهل شام شده ایم؟و حسین(علیه السلام)زمانمان را تنها گذاشته ایم؟!بگویم که در جوانی مانندت مویش سپیدشد؟
بگویم از چشمان گریانش؟از قلب شکسته اش چه!بگویم؟
آه مادرم!
یاس کبودم…دعاکن برای فرج مهدی ات…گل نرگس هم از انتظار خسته شد.
دعا کن! فقط دعا!…
منبع:دلنوشته یکی از طلبه های مدرسه علمیه کوثر علی اباد کتول :فاطمه جهانی