سلام بر روزهای تنهایی!..
سلام
سلام بر دستان چروکیده !سلام بر موی سپید! و سلام بر چشمی که سال ها به انتظار نشسته!
سلام بر تو که کتاب گرانبهای تجربه ای!ای که گنج رنج کشیده روزگاری وقد خمیده ات نشان از بار سنگین تجربه ات میدهد.
سلام بر روزهای تنهایی!روزهایی که یکی یکی دور از خانه میگذرانی!وسلام بر چشم هایی که منتظرانه به در دوخته ای تاشاید بیایدآن که روزی برایت همه کس بود! آن که زحمت ها کشیده ای برای بزرگ شدنش،همان که قول داده بود تنهایت نمی گذارد و به زودی می آید و تو را با خود می برد… .اما ماه ها و ماه ها گذشت و هنوز نیامده!…همانکه میگوییمشکلی دارد وگرنه مرا به اینجا نمی آورده؛ و هنوز هم امید داری که روزی می آید و تورا باخود میبرد.
یادت هست روز به دنیاآمدنش را؟!..یادت هست اولین کلمه اش چه بود؟!..یا وقتی را که به راه افتاد؟! اولین روز مدرسه اش را چه؟!
زمانی که درسش تمام شد و به افتخارش جشن گرفتی را به یاد داری؟!..راستی! روز عروسی اش را چه؟…
اما او چه زود فراموش کرد… تو نیز بیا و فراموش کن همه آن روزهارا! شاید که آرام گیرد کمی ازغصه هایت..
فراموشت کرده ام
مثل کودکی که
میان کوچه پس کوچه های شهر
آواره است
و راه خانه اش را
گم کرده است!
مثل پیرزن عصا به دستی
که می گویند آلزایمر دارد
و همه ی گذشته اش را از یاد برده است!
فراموشت کرده ام
فقط
گاهی هنوز
نگرانت می شوم!
“مراقب خودت باش نازنینم”
نوشته ای از فاطمه بهیار